پنج هزار تومان برای چتر کوچکش داده بود. ذوق داشت که اولین برف یا باران ببارد و زیر چترش راه برود و خیس نشود. برف بارید، باران بارید و لباس های او زیر چتر پنجهزار تومانیش خشک بود.
به خیابان رسید. برف شدت پیدا کرد. و او هنوز خوشحال بود که لباسهایش خشک است. چند قدم بعد، مادری دست کودک خردسالش را گرفته بود و زیر برف تندتند راه میرفت و نگاهش نشان میداد که چهقدر نگران سرما خوردن آن کودک خردسال است. به مادر و فرزند خیره شد و نگاهی به لباسهای خشک خود کرد. با تمام وجود دلش میخواست برود و آن چتر پنجهزار تومنی را به آنها هدیه دهد. عرف اجازه نمیداد. عرف معمولا حق دیوانه شدن را به کسی نمیدهد. رفت.
چند قدم جلوتر، پیرمردی قد خمیده با نایلون سرش را پوشانده بود و از کنار پیادهرو، آرام راه میرفت، شاید به سوی خانهاش که معلوم نبود تا اینجا چهقدر فاصله دارد. باز از خشکی لباسش شرمنده شد. چتر را بست و نگاهی به دور و برش انداخت. اولین دانههای برف بر روی سرش و شانههایش نشست. به ندرت کسی آن دور و بر با چتر راه میرفت. شاید به خاطر این که خیلیها همان پنج هزار تومان را نداشتند. شاید به خاطر این که خیلیها نمیدانستند قرار است برف ببارد، شاید به خاطر این که... ولی مهم این بود که خیلیها چتر نداشتند.
همان طور با چتر بسته، زیر برف راه رفت، آن هم پیاده؛ تا مثل آنهایی باشد که حتا صد تومان تاکسی را هم نداشتند. پیاده رفت. آنقدر رفت که سرما خورد. آنقدر که به عشق مردمِ بیپول و پیرمردان و مادران بی چتر، تب کرد. دیوانهها خیلی وقتها سرما میخورند!